سفارش تبلیغ
صبا ویژن

part of me...

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را

 روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش

 بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا

 طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

 
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به

 پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،

 در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...


 -
آهای، آقا پسر!


 
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم،

 کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:


 -
شما خدا هستید؟


 -
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!


 -
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


نوشته شده در جمعه 89/12/27ساعت 2:48 عصر توسط Shayan نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin