سفارش تبلیغ
صبا ویژن

part of me...


نوشته شده در جمعه 90/7/22ساعت 12:47 صبح توسط Shayan نظرات ( ) |

گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله زنجیرها بر دست من

گفتمش آنگه که از هم بگسلند

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت

چشم هر اختر چراغ زورقیست

لیکن این شب نیز دریا ییست ژرف

ای دریغا  شبروان  کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خوابشان

گفتمش فانوس ماه

می دهد از چشم بیداری نشان

گفت اما در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش اما دل من می تپد

گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشک ها پرسیدمش

خوش ترین لبخند چیست ؟

شعله ای در چشم تارکش شکفت

جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من ز جا برخاستم

بوسیدمش


 

« هوشنگ ابتهاج »


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/7ساعت 8:18 صبح توسط Shayan نظرات ( ) |

بی من نروطومار دلتنگی من اغاز بی پایان شده

در خانه ی قلبم کنون احساس من پنهان شده

باید نگفت حرفی دگر رسم است این جا بی کسی

اغاز فصل تازگی در این قفس زندان شده

وقتی نمی اید سحر دیگر چه امیدی به تو

گویی که بعد از این فراق غم در دلم مهمان شده

شعری نمی خوانم دگر جز اولین احساس تو

هر چند می دانم که باز این زندگی ویران شده

بعد از سکوتی ناتمام در جاده های انتظار

سهم من از دلبستگی تنهایی و هجران شده

هر چند باید طی شود اندوه بغضی بی صدا

حرفی بگو باور کنم این زخم هم درمان شده

سکوت کوچه های تار جانم گریه می خواهد

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد

بیا ای ابر باران زا میان شعرهای من

که بغض اشنای اسمانم گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا که پابند پاییزم

و اهنگ غزل های جوانم گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعرهای تنهایی

که حتی گریه های بی امانم گریه می خواهد.


نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 12:35 صبح توسط Shayan نظرات ( ) |

 

دوستت دارم

من به سرگشتگی ‌آهوی دشت،
من به تنهایی خود می‌مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید...
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی..
شعر چشمان تو را می خوانم...
چشم تو چشمه شوق، چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی، و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی، به بهار دیگر، و به یاری دیگر
نه بهاری و نه یاری دیگر
حیف...
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پردلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام، این صحرا این دریا
پر خواهم زد، خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خودم خواهم برد...



نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 12:31 صبح توسط Shayan نظرات ( ) |


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی


نوشته شده در دوشنبه 90/1/15ساعت 1:38 صبح توسط Shayan نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin